جدول جو
جدول جو

معنی فاضل گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

فاضل گشتن
(دَ هََ فِ دَ)
رجوع به فاضل شدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حاصل گشتن
تصویر حاصل گشتن
به دست آمدن، حاصل شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاضر گشتن
تصویر حاضر گشتن
آماده شدن، حضور یافتن، حاضر شدن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ)
محو شدن. قطع گردیدن. زدوده شدن: و چندانکه شایانی قبول حیات از این جثه زایل گشت، برفور متلاشی گردد. (کلیله و دمنه).
از آب دیده صد ره، طوفان نوح دیدم
و ز لوح سینه نقشت، هرگز نگشت زایل.
حافظ.
، بسرآمدن. پایان یافتن: بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زایل گشت و قرار گرفت. (تاریخ بیهقی).
دور به آخر رسید و عمر بپایان
شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل.
سعدی.
، شدن. رفتن. رجوع به زایل گردیدن و زوال شود
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ شُ دَ)
برتری یافتن. رجوع به فاضل شود، دانشمند شدن:
گرچه در گیتی نیابی هیچ فضل
مرد از او فاضل شده ست و زودیاب.
ناصرخسرو.
رجوع به فضل و فاضل شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ اَ)
بشکل حرف دال درآمدن. خمیدن. خم شدن. خم پذیرفتن چیزی راست.
- دال گشتن الف، خم گرفتن آن. بصورت شکل دال و منحنی درآمدن الف:
زمان چیست بنگر چرا سال گشت
الف نقطه چون بود و چون دال گشت.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(فَ اَ کَ دَ)
رسیدن، پیوستن. رجوع به واصل شدن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
مایل گردیدن: و چون یک چندی بگذشت و طایفه ای از امثال خود را درمال و جاه بر خود سابق دیدم نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه). و رجوع به معنی اول مایل گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ شُ دَ)
خشنود گردیدن. خرسند شدن، قانع شدن:
ما به دشنام از تو راضی گشته ایم
و ز دعای ما بسودا میروی.
سعدی.
#
سنگ بالین خود از سنگ قناعت کردم
راضی از دادۀ حق گشتم و راحت کردم.
تاثیر اصفهانی (از ارمغان آصفی).
آنکه بخمول راضی گردد... نزدیک اهل مروت وزنی نیارد. (کلیله و دمنه). هرکه از دنیا بکفاف قانع شود... چون مگس است که در مرغزارهای خوش بر ریاحین... راضی گردد. (کلیله و دمنه).
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینها نگردند راضی چه باک.
(بوستان).
که راضی نگردد به آزار کس. (بوستان).
شفایی راضی از بخت آن زمان گردد که تا محشر
بدستی ساغر ودست دگر زلف صنم گیرد.
شفایی اصفهانی (از ارمغان آصفی).
رجوع به راضی گردیدن و راضی شدن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ کَ دَ)
فارغ شدن. آسوده شدن:
محوشد پیشش سؤال و هم جواب
گشت فارغ از خطا و از صواب.
مولوی.
و رجوع به فارغ شدن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
درآمدن. درشدن. بدرون رفتن. داخل شدن. داخل گردیدن
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ بَ تَ)
آشکار شدن:
به شهر اندرون آگهی فاش گشت
که بهرام شد کشته و درگذشت.
فردوسی.
غیب و آینده برایشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش.
مولوی.
حاتم طایی به کرم گشت فاش
گر کرمت هست، درم گو مباش.
خواجو.
رجوع به فاش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حایل گشتن
تصویر حایل گشتن
حایل شدن: (ظلمت حایل گشت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کامل گشتن
تصویر کامل گشتن
کامل گردیدن: هنگتیدن رسا گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فایت گشتن
تصویر فایت گشتن
فایت شدن بنگرید به فایت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
خلاص شدن نجات یافتن رستگار گشتن، به کام دل رسیدن، دست یافتن، استنباط کردن، غلبه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فارغ گشتن
تصویر فارغ گشتن
فراغت یافتن آسوده شدن، وضع حمل انجام یافتن عمل زاییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دال گشتن
تصویر دال گشتن
خمیدن، خم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاش گشتن
تصویر فاش گشتن
آشکار شدن ظاهر شدن یا فاش شدن خبر. پراگنده شدن خبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاسد گشتن
تصویر فاسد گشتن
فاسد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاتح گشتن
تصویر فاتح گشتن
پیروزیدن پیروز گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
کسب شدن، به دست آمدن، حاصل شدن، تحصیل شدن، مهیا شدن، فراهم شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد